من و یک نفر دیگر ... | |||
اون همونیه که من می خوام . منم همونیم که اون میخواد .
ما همدیگرو خوب میشناسیم . میدونیم که همدیگرو دوست داریم.
ولی حاضر نیستیم به روی خودمون بیاریم .
12 سالش بود که مامانمینا حقیقتو بهش گفتن . بهمون گفتن .
من 11 سالم بود . هیچ کدوم باورمون نمیشد .
تا یه مدت طولانی دپرس بود .
انقدر دلم براش سوخت وانقدر براش گریه کردم که حد نداشت .
تا یکی دو ماه انگار با مامانمینا قهر بود . باهاشون سرسنگین رفتار میکرد . مدرسه نمیرفت . غذا نمی خورد .
ولی با من درددل میکرد . من سعی میکردم همچنان مثل یه خواهر سنگ صبورش باشم .
اصلا از همونجا بود که ما با هم صمیمی شدیم . و یه چیزایی بینمون شکل گرفت .
ولی از اولشم جفتمون غد بودیم .
دوره ی راهنماییم بهترین دوره ی زندگیم شد .
چون داشتم کم کم عشقو تجربه میکردم .
مامان و بابام ( یا مامان و بابامون ) هم میدونن ما همدیگرو دوست داریم . البته از عمق فاجعه خبر ندارن .
فکر میکنن یه علاقه ی خواهر و برادرانه اس .
از گریه کردنای من توی مدتی که اون پیشمون نیست فهمیدن .
مامانم قشنگ متوجه میشه . خب مادرمه به هر حال .
پارسال که تازه از ما جدا شده بود ، اون ماههای اول ، هر موقع می اومد پیشمون واسه من یه چیزی می آورد .
البته برای مامان و بابا هم می آورد .
ولی من فکر میکنم فقط برای خالی نبودن عریضه این کارو میکرد .
نمی دونم . شاید هم این یک رویا باشه . شاید اصلا اون منو فقط مثل یه خواهر دوست داره .
نمی دونم . نمی دونم .
.
.
.