من و یک نفر دیگر ... | |||
سکوت قلبت و بشکن و برگرد
نذار این فاصله بیشتر از این شه
.
.
.
نمی دونم این محسن یگانه چه جوری همیشه حرف دل آدمو میزنه .
آهنگاش دیوونه ام میکنه ...
دیگه هیچی نمی نویسم .
چون من عاشق نیستم .
فقط اینو بگم که اون به خاطر من ، ما رو ترک کرد .
خود بابام بهم گفت ...
گفت سامان باهاش صحبت کرده و گفته من و الهه به هم نامحرمیم .
درست نیست اینقدر به هم نزدیک باشیم .
همون پارسال اینو گفته .
بابام همه چیو فهمید .
داشتم واسه خودم گریه میکردم و اسم سامانو روی کاغذ پر میکردم که دیدم بالای سرمه ...
بابام گفت ....
هیچی فقط یه خورده منو دلداری داد .
شاید راضی نباشه بگم .
خداحافظ
من بی تو هیچم ، تو باورم نکن
خیسم ز گریه ، تنهاترم نکن
عاشق نبودم تا با تو سر کنم
آتش نبودم ، خاکسترم نکن ...
یادمه بچه بودیم به ما میگفتن دوقلوهای افسانه ای . جولز و جولی .
انگار خودمونم باورمون شده بود .
خیلی وقتا جولز و جولی بازی می کردیم .
همه ی ماجراهایی که توی کارتون میدیدم بازی میکردیم .
یادش به خیر . چقدر کیف داشت .
یه بار خیلی جو گیر شدیم . البته فکر کنم سامان بیشتر از من جوگیر بود .
دستهامونو به هم داده بودیم که مثلا نیروی افسانه ای بیاد بیرون .
بعد سامان گفت : اینطوری نمیشه . با همون لحن بچه گونه اش ( قربونش برم ) گفت باید دهنمونم بذاریم روی هم .
نمی دونم اون موقع توی ذهن بچگانه اش چی میگذشت .
همین که لبهاشو گذاشت روی لبهای من ، بوسید .
یادم نیست که من چیکار کردم . ولی احتمالا خیلی خجالت کشیدم .
اون موقع حتی روحم هم خبر نداشت که تو آینده چه اتفاقایی قراره بیافته ...
*
واسه عید که اومده بود پیشمون یه هفته موند .
منم توی دلم جشن گرفته بودم .
فکر کنم روز دوم عید بود . ظهر بود . مامان و بابا خواب بودن .
من و سامان هم توی اتاق بودیم . داشت عکسای دانشگاهشو نشونم میداد تو لپ تاپش .
من کنارش نشسته بودم و قلبم داشت می اومد تو دهنم .
خیلی دلم می خواست همون موقغ سرمو بذارم روی شونه اش و راز دلمو بهش بگم .
ولی اینکار و نکردم .
فکرمو خوند .
گفت : یادته بچه بودیم بهمون میگفتن جولز و جولی ؟
گفتم : معلومه . مگه میشه یادم بره .
نمیدونم به چی داشت فکر میکرد . هیچی نگفت .
گفتم : حالا چطور مگه ؟
گفت : هیچی ! همینطوری ...
یه چیزی توی قلبم میگه دوستم داره .
خدا کنه راست بگه .
اون همونیه که من می خوام . منم همونیم که اون میخواد .
ما همدیگرو خوب میشناسیم . میدونیم که همدیگرو دوست داریم.
ولی حاضر نیستیم به روی خودمون بیاریم .
12 سالش بود که مامانمینا حقیقتو بهش گفتن . بهمون گفتن .
من 11 سالم بود . هیچ کدوم باورمون نمیشد .
تا یه مدت طولانی دپرس بود .
انقدر دلم براش سوخت وانقدر براش گریه کردم که حد نداشت .
تا یکی دو ماه انگار با مامانمینا قهر بود . باهاشون سرسنگین رفتار میکرد . مدرسه نمیرفت . غذا نمی خورد .
ولی با من درددل میکرد . من سعی میکردم همچنان مثل یه خواهر سنگ صبورش باشم .
اصلا از همونجا بود که ما با هم صمیمی شدیم . و یه چیزایی بینمون شکل گرفت .
ولی از اولشم جفتمون غد بودیم .
دوره ی راهنماییم بهترین دوره ی زندگیم شد .
چون داشتم کم کم عشقو تجربه میکردم .
مامان و بابام ( یا مامان و بابامون ) هم میدونن ما همدیگرو دوست داریم . البته از عمق فاجعه خبر ندارن .
فکر میکنن یه علاقه ی خواهر و برادرانه اس .
از گریه کردنای من توی مدتی که اون پیشمون نیست فهمیدن .
مامانم قشنگ متوجه میشه . خب مادرمه به هر حال .
پارسال که تازه از ما جدا شده بود ، اون ماههای اول ، هر موقع می اومد پیشمون واسه من یه چیزی می آورد .
البته برای مامان و بابا هم می آورد .
ولی من فکر میکنم فقط برای خالی نبودن عریضه این کارو میکرد .
نمی دونم . شاید هم این یک رویا باشه . شاید اصلا اون منو فقط مثل یه خواهر دوست داره .
نمی دونم . نمی دونم .
.
.
.
عاشق شدم ... از خیلی وقت پیش .......
اون برادر ناتنیمه . یک سال از من بزرگتره . و از نوزادیش با ما زندگی کرده .
اون عاشق منه . ولی بهم نمیگه .
من عاشق اونم . ولی اون نمیدونه .
اون یک ساله که از ما جدا شده . هرماه بهمون سر میزنه .....
وقتی میاد دل من میخواد بترکه . ولی اون به من محل نمیذاره . نمیدونم چرا ؟؟؟؟
وقتی میاد عوض اینکه حالم بهتر بشه فقط دارم گریه میکنم .
الکی خودمو راضی میکنم . میگم اون نمیخواد ما بیشتر از این به هم وابسته بشیم .
چون ته تهش ما خواهر برادریم .....
من دو تا آرزو براش دارم .
سلامتیش
و پاکیش ....